م ـ اميد
۶:
سالها مي گذرند. فاصلهي سالهاي 1341 تا 1349 سالهاي ديگري است. محمدرضا شاه پهلوي پرچمدار انقلاب سفيد ميشود. سرمايهداري به روستاها سر ميزند. طبقهي متوسط سر بر ميآورد؛ كالاهاي غربي بازار ايران را تصرف ميكنند. جبههي ملي و نهضت آزادي به ميدان مي آيند، جلال آل احمد غربزدگي را مينويسد؛ جنبش اسلامي روح الله خميني را مييابد. حسنعلي منصور ترور مي شود. طيب حاج رضايي شورش پانزدهم خرداد ماه سال 1342را علمداري ميكند. خليل ملكي و ياراناش محاكمه مي شوند. محمدرضاشاه در كاخ خود مورد سوء قصد قرار ميگيرد. تشييع جنازهي غلامرضا تختي، صحنهي اعتراض به رژيم شاهنشاهي ميشود. كانون نويسندهگان ايران پا ميگيرد و اگرچه محمدرضا شاه تاج ميگذارد، شاعران نيمخيز ميشوند و غبار جامه مي تكانند؛ در برزخي ميان جستوجوي چشم انداز و دلي پر از اندوههاي پايا. و
در آن سالها اسماعيل خويي بر خيزش خشمي گواهي مي دهد كه دوزخ را ويران خواهد كرد: “دير يا زود\خشمي از دوزخ خواهد گفت:\”آتش”. نادر نادر پور اما، از آوازهاي كهنه دلزده است: ”در زير آفتاب، صدايي نيست... غير از صداي رهگذراني كه گاهگاه،\تصنيف كهنهاي را در كوچههاي شهر\با اين دو بيت ناقص آغاز مي كنند:\آه اي اميد غايب!\آيا زمان آمدنت نيست”؟ محمود مشرف آزاد تهراني به تداوم سياهيها شهادت مي دهد؛ به بيپناهيي كودكاني كه خوابهايشان خالي است: ”عروسكها را در شب تاراج كردهاند\... در شهر چهرهها را در خواب كردهاند”. حميد مصدق به محمود مشرف آزاد تهراني از زبان قطرههاي باران پاسخ ميدهد: ”و گوش كن كه ديگر در شب\ديگرسكوت نيست\اين صداي باران است”. محمدرضا شفيعيكدكني در كنار حميد مصدق ميايستد: ”امروز\از كدورت تاريك ابرها در چشم بامدادان\فالي گرفتهام\پيغام روشنايي باران”. فريدون مشيري به پيشبينيي كدكني اعتقادي ندارد: ”كاش ميشد از ميان اين ستارگان كور\سوي كهكشان ديگري فرار كرد”. فروغ فرخزاد در طالع جهان نقش برابري ميبيند: ”كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد\و سفره مياندازد\ونان را قسمت ميكند”. خسرو گلسرخي طراوت جنگل را دست نياز دراز ميكند: ”جنگل\اي كتاب شعر درختي\با آن حروف سبز مخمليت بنويس\بر چشمهاي ابر بر فراز،\مزارع متروك:\باران\باران”. احمد شاملو اندوه ازپايافتادهگان را مينالد:”از مهتابي\به كوچه تاريك\خم ميشوم\و به جاي همه نوميدان\ميگريم”. منصور اوجي از اين همهتناقض خسته است:”در دياري كه\يكي از شور ميگويد، يكي از پردة بيداد\...\ميشود آيا كساني يافت\راهشان يكراه\فكرشان يكجور\جادههاي دوستيشان از كجي بس دور”؟
در روزگاري چنين آشفته، مهدي اخوانثالث كه ساز زمانه را با آواي جان خويش همخوان نمييابد، با زباني كه در آن سماجت و پَرخاش به جاي آرامش مأيوسانه و اتكاءبهنفس نشسته است، دلخوشيهاي خامسرانه را هشدار ميدهد. اكنون تناقضهاي او تناقضهاي خسته مردي است كه گاه سر در گريبان دارد و گاه ميانديشد همدلي با رهروان را بايد شعري سرود؛ سرگرداني كه گاه فالي ميگيرد: ”ز قانون عرب درمان مجو، درياب اشاراتم\نجات قوم خود را من شعاري ديگر دارم\...\بهين آزادگر مزدشت، ميوهي مزدك و زردشت\كه عالم را ز پيغامش رهاي ديگري دارم”. او نويد ميدهد كه از تنهايي و اندوه دل خواهد كند اگر ياران شهري در خور بيارايند: ”دلم خواهد كه ديگر چون شما و با شما باشم\ ...\ طلسم اين جنون غربتي را بشكنم شايد،\و در شهر شما از چنگ دلتنگيها رها باشم\ ...\كه تا من نيز،\به دنياي شما عادت كنم، يكچند\هواي شهر را با صافي پاكيزه و پاكي بپالاييد”.
شهرِ مهدي اخوان ثالث اما، سر بلند نخواهد كرد: ”چه اميدي؟ چه ايماني؟\نميداني مگر؟ كي كار شيطان است\برادر! دست بردار از دلم، برخيز\چه امروزي؟ چه فردايي”؟ پاسخي نيست؛ تنها باد زمانه به سويي ديگر ميوزد؛ چنان به شتاب كه مهدي اخوان ثالث دست به تسليم بلند ميكند: “اينك بهار ديگر، شايد خبر نداري؟\يا رفتن زمستان، باور دگر نداري”؟ تسليم مهدي اخوان ثالث در مقابل مناديان بهار اما، چندان نميپايد. سرمازدهگان مرگ زمستان را باور ندارند.